معنی شیوه و رفتار

حل جدول

واژه پیشنهادی

شیوه رفتار

سکنات

سیرت

ترکی به فارسی

شیوه

شیوه

لغت نامه دهخدا

شیوه

شیوه.[شی وَ / وِ] (اِ) طور و عمل و طرز و روش و قاعده. (برهان). طور. رسم. طریقه. سبک. اسلوب. روش. نهج. وتیره. نسق. سان. گون. گونه. هنجار. طریق. راه. طرز. (یادداشت مؤلف). طرز و روش. (ناظم الاطباء) (غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). به معنی روش مجاز است و هرجایی و موزون از صفات او و با لفظ کردن و دادن و سپردن وطلبیدن و گرفتن و داشتن و بر روی هم شکستن مستعمل. (از آنندراج). طرز و طریق. (انجمن آرا):
غوغاست مخالف ترا شیوه
با هیبت تو چه خیزد از غوغا.
مسعودسعد.
اندر آن شیوه که هستی تو تو را یار بس است
وَاندر این ره که منم نیست کسی یار مرا.
خاقانی.
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این.
خاقانی.
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران
چو بختی باز بدبختی کش از مستی و حیرانی.
خاقانی.
زووفا چشم نمی دارم چون میدانم
که وفاداری در شیوه ٔ خوبان عار است.
رضی نیشابوری.
در شیوه ٔ عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک.
نظامی.
وزین شیوه سخنهایی برانگیخت
که از جان پروری با جان درآمیخت.
نظامی.
بر شوی ز شیونی که خواندی
در شیوه ٔ دوست نکته راندی.
نظامی.
گفت پرده ت چه پرده گفتا ساز
گفت شیوه ت چه شیوه گفتا ناز.
نظامی.
به قیاس شیوه ٔ من که نتیجه ٔ نو آمد
همه طرزهای کهنه کهن است و باستانی.
نظامی.
... و از رسوم و شیوه های فراعنه و قیاصره مسطور. (تاریخ جهانگشای جوینی).
شخصی او را کلاهی آورد بر شیوه ٔ کلاه خراسانی. (تاریخ جهانگشای جوینی). از عادات گزیده آن است که چنانکه شیوه ٔ مقبلان و سنت صاحب دولتان باشد... (تاریخ جهانگشای جوینی). برحسب قلت و کثرت مرد بر چه شیوه شکاری را در میان آرند. (تاریخ جهانگشای جوینی). بر این شیوه اهالی شهر مدتی ملازمت نمودند. (تاریخ جهانگشای جوینی). چون صیادان بشکاری رسند بر چه شیوه آنرا صید کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی). در عهد دولت قاآن بر این شیوه زمستانی شکار کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
دل بدین شیوه چه بندی که بجز خون و سرشک
از دل و دیده در این کار کسی را نگشاد.
اثیر اومانی.
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختم است بر دیگران
بیا تا درین شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم.
سعدی (بوستان).
بدین شیوه مرد سخنگوی چست
به آب سخن کینه از دل بشست.
سعدی (بوستان).
ناگاه در یک روز چون جامه ای به شیوه ٔ کوهونان پوشیده و در خدمت ایزدتعالی به رسم هنگام بندگی بجای آوردن ایستاده بود. (ترجمه ٔ دیاتسارون). برای او از تلو و خار و خاشاک تاج بافتند و آن تلو به شیوه ٔ تاج بر سر او نهادند. (ترجمه ٔ دیاتسارون).
رسم عاشق کشی و شیوه ٔ شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود.
حافظ.
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه ٔ رندانه نهادیم.
حافظ.
نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوه ٔ نظر ازنادران دوران باش.
حافظ.
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرطآن بُوَد که جز ره آن شیوه نسپریم.
حافظ.
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه ای شیوه ٔ پری داند.
حافظ.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ مستی و رندی نرود از پیشم.
حافظ.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ٔ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
نیست در بازار عالم خوش دلی ور زآنکه هست
شیوه ٔ رندی و خوشباشی ّ عیاران خوش است.
حافظ.
و شاخ چنار را بر کنار پشته نشانده و به شیوه ای که خربزه می کارند باید که بزمین فروبرد. (فلاحت نامه).
گوشه گیری خویش را رسوای عالم کرده است
گر سر شهرت نداری شیوه ٔ عنقا بگیر.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
انصاف شیوه ای است که بالای طاعت است.
؟
|| سبک و اسلوب خاص هنری هر هنرمند یا گروهی از هنرمندان، فی المثل: شیوه ٔ میرعماد، شیوه ٔ کلهر، شیوه ٔ درویش، شیوه ٔ فاضل گروسی، شیوه ٔ عراقی، شیوه ٔ هندی، نوشتن به شیوه ٔ امین الدوله. سبک شعر یا نثر. (از یادداشت مؤلف):
مرا شیوه ٔ خاص و تازه ست و داشت
همان شیوه ٔ باستان عنصری
ز ده شیوه کآن پیشه ٔ شاعریست
به یک شیوه شد داستان عنصری.
خاقانی.
منصفان استاد دانندم که در معنی و لفظ
شیوه ٔ تازه نه رسم باستان آورده ام.
خاقانی.
از این شیوه اطناب تمام بنوشت و سر نامه ببست و به دست غلام بداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). عدیم النظیر بود در شیوه ٔ خلاف و قصه. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). کس بر خط او تزویرنتوانستی کرد چه خطی عجب مسلسل داشت و کس در کرمان بدان شیوه نتوانستی نبشت. (بدایع الازمان).
شیوه غریب است مشو نامجیب
گر بنوازیش نباشد غریب.
نظامی.
من که در این شیوه مصیب آمدم
دیدنی ارزم که غریب آمدم.
نظامی.
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوه ٔ نو کند پیروی.
نظامی.
لعل تو طریق مهربانی داند
هر شیوه که در لطف تو دانی داند.
کمال الدین اسماعیل.
گر دیگری به شیوه ٔ حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی.
حافظ.
|| قاعده ٔ زندگانی. طریقه ٔ کردار و عمل. (ناظم الاطباء). کوک.فن. لم: شیوه ٔ کاری را دانستن، لم آنرا یا کوک آنرادانستن. راه خاص برای رسیدن به مقصودی. (یادداشت مؤلف):
گرت عقل و رایست و تدبیر و هوش
به رغبت کنی پند سعدی بگوش
که اغلب درین شیوه دارد مقال
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال.
سعدی (بوستان).
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
|| عادت و خوی و طبیعت و ترتیب طبیعی. (ناظم الاطباء): دیگر شیوه ٔ او آن بودی که از سالی سه ماه زمستان نشاط کردی. (تاریخ جهانگشای جوینی).
هرکه باشد شیوه استیهیدنش
دیده ٔ خود را بپوش از دیدنش.
مولوی.
زِبْل گشته قوت او از شیوه ای
زآن غذا زاده زمین را میوه ای.
مولوی.
و طبیعت آدمی بر این شیوه مجبول. (جامعالتواریخ رشیدی).
خامی و ساده دلی شیوه ٔ جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار.
حافظ.
تنهانه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه ٔ او پرده دری بود.
حافظ.
|| وضع و حالت. (یادداشت مؤلف):
صید ملخ شیوه ٔ شهباز نیست.
خواجو.
بر مهر چرخ و شیوه ٔ او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی.
حافظ.
|| قانون. (ناظم الاطباء) (برهان). || مذهب و طریقه. (ناظم الاطباء): امتثال فرمان او دین آن بی دینان بود تا هر شیوه که پیش گرفتی هیچ آفریده انکار آن نتوانستی کردن. (تاریخ جهانگشای جوینی). || نوع و قسم. (ناظم الاطباء):
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم زین شیوه سودا بس بود.
عطار.
گرچه هر مرغی زند زین شیوه لاف
نیست هر پرّنده ای سیمرغ قاف.
عطار.
دشمنان را به چه شیوه نیست کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). || سامان و سرانجام. || حصول. (ناظم الاطباء). || هنر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). هنر و کمال. (برهان) (از غیاث). || شغل و پیشه و کار و صنعت. || داد و ستد و کسب. || ابزار و آلت. || نگاه از روی شهوت. || کرشمه و ناز. عشوه و کرشمه ٔ معشوق و محبوب و حرکات دلبرانه ٔ دختران دوشیزه. (ناظم الاطباء). به معنی ناز و کرشمه مجاز است. (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان) (از غیاث). ناز و عشوه. (انجمن آرا): زن خوب باجمال باعقل با حسب و نسب پر نمک و شیوه ای می جست. (بهاءالدین ولد).
شیوه و ناز تو شیرین، خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش.
حافظ.
شیوه ٔ حور و پری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد.
حافظ.
نرگس کرشمه می برد از حد برون خرام
ای من فدای شیوه ٔ چشم سیاه تو.
حافظ.
بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را
وز رشک چشم نرگس رعنا بخواب کن.
حافظ.
بوی شیر از لب همچون شکرش می آید
گرچه خون میچکد از شیوه ٔ چشم سیهش.
حافظ.
نرگس ار لاف زد از شیوه ٔ چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی.
حافظ.
|| اهانت. || خودنمایی. تزویر. (ناظم الاطباء). خویشتن نمودن و خودنمایی. (برهان). || چاپلوسی و تملق. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). || وقار. (ناظم الاطباء). || زیبایی و خوبی و نیکویی کردن. (ناظم الاطباء) (برهان). خوبی و زیبایی. (آنندراج). نیک کردن و خویشتن نمودن به حسن و زیبایی. (صحاح الفرس). دل فریبی. (ناظم الاطباء):
شیوه ٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم.
حافظ.
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه ٔ تو نشدش حاصل و بیمار بماند.
حافظ.
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه ٔ جنات تجری تحتها الانهار داشت.
حافظ.
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت.
حافظ.
|| خاطرنوازی. (ناظم الاطباء). || زن بد. (یادداشت مؤلف). || حیله. خدعه. نیرنگ. پلتیک. حقه: هزار شیوه زدن، هزار حقه زدن. (یادداشت مؤلف): این سحاره ٔ شیطان به صدهزار غرور مهره های دل پیشینیان به هرشیوه از حقه ٔ سینه هاشان ربود شما کجا برآیید با او. (کتاب المعارف). پنداشت که بدان شیوه ها دفعالمقدور کائن تواند کرد. (جامع التواریخ رشیدی).
در شیوه کنی بدیهه گویی
مشتت رسد از بدیهه شویی.
واله هروی (از آنندراج).
- شیوه ٔ بزاز؛ عبارت است از آنکه در فروختن اشیاء، خریداران رااول جنس ناقص نموده و بعد از آن جنس کامل و بهتر رابه نظر خریداران نمایش دادن تا تمیز نیک و بد کرده قدردانی نمایند، و معمول بزاز همین است که اول جامه ٔناقصی را نماید. (آنندراج) (غیاث).
|| کار بد. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح عرفان) نزد صوفیه اندک جذبه را گویند در بعضی احوال که گاه بود و گاه نبود. (کشاف اصطلاحات الفنون).

شیوه. [شی وَ] (اِخ) دهی است ازبخش قیدار شهرستان زنجان. آب آن از رودخانه ٔ محلی. سکنه ٔ آن 718 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).

شیوه. [ش َ] (ع ص) بسیار عیب گوی از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || عَیون، یعنی کسی که بسیار چشم می زند. (از اقرب الموارد).


رفتار

رفتار. [رَ] (اِمص) سلوک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حاصل بالمصدر رفتن. و مستانه، شتاب آلود از صفات، و موج از تشبیهات اوست و با لفظکردن مستعمل. (آنندراج). معاملت. معامله. سلوک: خوش رفتاری، حسن سلوک. (یادداشت مؤلف): غالباً نشانه و نمونه ٔ وضع رفتار و عمر شخصی یا قصد از طبیعت روحانی و روش و نسبتهای او می باشد علیهذا می تواند و مختار است که چون شخصی دنیوی و جسمانی راه رود ویا همچو مردی اخروی و روحانی. (قاموس کتاب مقدس).
- بدرفتار، بدسلوک. آنکه روش ورفتار او شایسته نباشد. (یادداشت مؤلف).
- بدرفتاری، سوء سلوک. عمل بدرفتار. (یادداشت مؤلف).
- خوش رفتار، خوش سلوک و باوقار وکسی که کردار و اعمال او نیکو و شایسته باشد. (ناظم الاطباء).
- خوش رفتاری، عمل خوش رفتار. خوبی رفتار. حسن سلوک.
- راست رفتاری، سلوک راست داشتن. رفتار به صدق و صفا:
صراط راست که داند در آن جهان رفتن
کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری.
سعدی.
- رفتار ناهموار، سلوک ناشایسته و زشت و کردار بد. (ناظم الاطباء).
- فلک کجرفتار، گردون گردگردنده که بر مراد نگردد.
- کج رفتار، که از بیراهه رود. که از راه راست منحرف شود. مقابل راست رفتار:
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرسد کج رفتار.
سعدی.
|| روش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شیوه. (از ناظم الاطباء). سیرت. (ترجمان القرآن). سیرت. اِخذ. روش. (یادداشت مؤلف):
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتی مگیریدیاد.
خاقانی.
|| گزارش. || سیر و حرکت. (ناظم الاطباء). سیر. (فرهنگ فارسی معین). مشی. تمشی. دش. مشیه. سیر. (یادداشت مؤلف). روش. روندگی. اسم از رفتن:
حوری به سپاه اندر و ماهی به صف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار.
رودکی.
چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
به سغر مانم کز بازپس اندازد تیر.
ابوشکور.
جذیمه را اسبی بود نام او عصا و اندر همه ٔ عرب هیچ اسب پای رفتار او نداشتی و آن اسب به جنیبت پیش او همی بردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
به ما توقوت رفتار دادی
ز دنبال نکورویان دویدن.
ناصرخسرو.
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.
نظامی.
نه نیروی دستش نه رفتار پای
ورش [بت را] بفکنی برنخیزد ز جای.
سعدی.
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش ازو بار گران است.
سعدی.
نه روی رفتنم از خاک آستانه ٔ تو
نه احتمال نشستن نه پای رفتارم.
سعدی.
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش.
سعدی.
طاقت رفتنم نمی ماند
چون نگه می کنم بدان رفتار.
سعدی.
دجله را امسال رفتاری عجب مستانه است
پای در زنجیر و کف بر لب مگردیوانه است.
سلمان ساوجی.
جلوه ٔ شوخ تو شورش در چمن می افکند
سرو می لرزد چو طوفان موج رفتارت کند.
دانش (از آنندراج).
می روی با غیر و می گویی بیا عرفی تو هم
لطف فرمودی برو کاین پای را رفتار نیست.
عرفی (از شعوری).
خرامیدن نداند هر سهی قد از سر عشوه
به آن حسن گل سوز این چنین رفتارمی باید.
ابوالمعانی (از شعوری).
سیر املیص، رفتار شتاب. (منتهی الارب). اهلاب، پی در پی آوردن اسب رفتار را. تأتاء؛ رفتار کودک. تحتحه؛ آواز رفتار. تدعدع، رفتار پیر کلان سال. تهیم، رفتاری است نیکو. جرباذ؛ نوعی از رفتار اسب و شتر. تفخت، به رفتار فاخته رفتن. جموم، اسبی که هر زمان رفتار دیگر آرد. جحمظه؛ رفتار کوتاه بالا. خذفان، نوعی از رفتار شتران است. خطفی، سرعت رفتار. خیطفی، سرعت رفتار. دِبَّه،رفتار نرم. دبی ̍؛ رفتار نرم و آهسته. دفیف، رفتار نرم. ذرفان، رفتار سست و نرم. ذعیل، رفتار نرم. رهو؛ رفتار آهسته. (دهار). زوک، رفتار زاغ. رَسَم، خوبی رفتار. سلب، رفتار سبک. عجیساء. عجیسی. عِجیسی. عجوس،نوعی از رفتار آهسته. فنجله؛ رفتار پیران. قلخره؛ رفتار کوتاه بالا. قنفله؛ رفتارگران. کتر؛ رفتاری مانندرفتار مستان. کتیت، رفتار نرم و آهسته. کربسه؛ رفتاربندی. کردسه؛ رفتاری که در آن قدم نزدیک گذارند. کرقسه؛ رفتاربندی. کیص، رفتار شتاب. کلظه؛ رفتار لنگ. کمتره؛ رفتار مرد پهن سطبر. لبطه؛ رفتار به لنگی. مثع. مثعاء؛ رفتاری زشت مر زنان را. رفتاری زشت مر زنان را مانند رفتار کفتار. ملخ، رفتار سخت و سخت رفتن.میح، رفتار بط. نجل، رفتار سخت. نجیح، رفتار سخت. نخ، رفتار درشت. نص، رفتار بنهایت تیز و رفیع. نصیص، رفتار رفیع و با کوشش. وهس، رفتار سخت. سختی رفتار. هداج، به رفتار پیران رونده. هدجدج، به رفتار پیران رونده. هداءه؛ نوعی از رفتار. هیدبی، نوعی از رفتار اسب به کوشش. هداج. هدجان، رفتار پیران. هبرج، رفتارشتاب سبک. هبصی، رفتار شتاب. هبوع، رفتار خر. هذلمه؛ نوعی از رفتار به سرعت. هذله؛ نوعی از رفتار شتاب که در آن گام نزدیک نهند. هرجله؛ رفتار شوریده. هروله؛ رفتاری است میان دویدن و رفتن. هزه، نوعی از رفتار شتر. همذانی، رفتار آمیخته از انواع رفتارها. هنبعه، رفتاری است دون هنبله مثل رفتار کفتار. (منتهی الارب). هوس، نوعی از رفتار که بر زمین تکیه کنان روند. هقهقه؛ به رفتار سخت رفتن. هیقله؛ نوعی از رفتار. هنبله؛ رفتار کفتار لنگ. (منتهی الارب).
- بادرفتار، جلدرفتار. تیزدو.تندرو. که چون باد بتندی حرکت کند:
من آن بادرفتارگردون شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب.
سعدی.
- به رفتار آمدن، آغاز رفتن کردن. به حرکت و رفتن آغازیدن. (از یادداشت مؤلف):
آن همه جلوه ٔ طاوس و خرامیدن کبک
بار دیگر نکند چون تو به رفتار آیی.
سعدی.
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده ست
یا ملک بر صورت مردم به گفتار آمده ست.
سعدی.
اهتماز. جراء. جری. هرج، به رفتار آمدن اسب. (منتهی الارب).
- تیزرفتار، تندرو. تیزرو. جلدرفتار. (از یادداشت مؤلف). چابک سیر. بادرفتار.
- جلدرفتار، تیزرو. تندرو. (یادداشت مؤلف). چابک سیر. تندسیر.
- سرورفتار، که رفتار سرو دارد. که خرامان و بناز رود:
سرورفتاری، صنوبرقامتی
ماه رخساری، ملایک منظری.
سعدی.
- سیل رفتار، تندرو. شتاب رو. بشتاب رونده:
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش بازماندی چو گرد.
سعدی.
- کندرفتار، کندرو. مقابل جلدرفتار. مقابل تیزرو. (از یادداشت مؤلف):
سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد
کندرفتار و به گفتار چنین سرتیزیم.
سعدی.
|| طریقه ٔ حرکت. (ناظم الاطباء). طرز حرکت. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) گرفتار و اسیر. (ناظم الاطباء).
- امثال:
روش کبک به تقلید نیاموزد زاغ
هم ز رفتار طبیعیش درافتد به خطا.
سیدنصراﷲ تقوی (از امثال و حکم دهخدا).
کلاغ رفت راه رفتن کبک را بیاموزد رفتار خودش را هم فراموش کرد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1223).

معادل ابجد

شیوه و رفتار

1208

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری